چشمانم به دنبال حقیقت می گردند انگشتانم به دنبال تمایلات شخصیم هستند یک سگ پشت پلکان منزلت ایستاده باید او را از زیر باران نجات دهی و به داخل بیاوری سقوط کردم چون به حال خود رها بودم و آن توری که در زیر پایم بود از هم گسست پس چشمانم به دنبال حقیقت می گردند آتش زباله ها گرم است و دیگر تحملش را ندارم که ببینم بلایی که سر خود آوردم گنهکار و فرسوده پس به تو می نویسم پاکیزگی را با دستان کثیفم لمس می کنم سپس تو این سگ بیچاره را از زیر باران به داخل می آوری اگرچه
عجب روز تنهایی این روز متعلق به من است تنهاترین روز زندگی من امروز باید ممنوع میشد این روزی است که نمی توانم از جا برخیزم اگر بروی میخوام با تو بیایم اگر بمیری میخواهم با تو بمیرم میخواهم دستانت را بگیرم و همراهت بیایم ای تنهایی با من بمان تا قوی تر شوم این روزیست که من خوشحال و زنده خواهم ماند
درباره این سایت